...

لحظه شیرین وصل انگار فقط ثانیه ای دوام داشت ...هر کدومشون رفتن دنبال کارخودشون .قرار نبود این راز سربه مهر به عالم خبر بشه .

مهتاب دیگه با احتیاط بیرون میومد .احساس میکرد همه اون حرفایی که شنیده بوده دروغ بوده .برای همین دیگه دوست نداشت تو محل بره و نه اون کسی و ببینه و نه کسی اونو .

دیگه آخرای ترم دانشگاه بود و کلاسا کمتر شده بود .هفته ای سه روز اونم برای چند ساعت میرفت .دیگه باید کم کم به فکر پایان نامه اش میافتاد. اون با روحیه ی قوی که داشت به روی خودش نمی آورد انگار میخواست همه چیز رو فراموش کنه و به زندگی طبیعی خودش ادامه بده .خوب میدونست ته یه همچین احساسی جز رسوایی نیست به خصوص اینکه زمزمه هایی که از درو همسایه شنیده بود مطمئنش کرده بودن .با خودش میگفت : هرچی قسمت باشه.تا اینکه رسید روزی که مهتاب ازش فرار میکرد .کارت عروسیه اونیکه میخواست ازش فرار کنه ولی انگار نه .وقتی سره طاقچه دیدش خیلی اولش خوشحال شد که عروسی دعوت شدن اما وقتی بازش کرد نقطه ی سیاه چشمش به یه اسم دوخته شد.انگار دیگه توان ایستادن نداشت همونجا نشست.اشک بی اختیار از مروارید چشماش پایین می ریخت و اون اصلن تو حس خودش نبود. 

نزدیک شب بود که احساس کرد دستش بی حس شده . زیاد بهش اهمیت نداد .به مادرش گفت و اون هم با روغن زیتون شروع کرد به ماساژ دادن .اون شب دست از بی حسی دراومدو شب به سختی سیاهی خودش رو به سحر داد .

انگار نه انگار که خواب بوده .از جا بلند شد اما بی حس بی حس خسته بود کار سنگینی انجام نداده بود اما انگار یه کوه بار رویه پشتش جابه جا کرده بود.

.

.

.